حس مادری
زمانی که مجرد بودم حتی به فکرم یک بار هم خطور نکرد که زمانی من مادر بشوم همیشه از مادر شدن و گرفتاریهایش ترس داشتم و در خود نمی دیدم که من ا ز عهد ی این مهم بر ایم . بعد که ازدواج کردم باز هم حتی برای یک بار هم که شده فکر مادر شدن نکرده بودم همیشه ترس داشتم از بارداری ،زایمان ،بچه داری و....مهم تر از همه تربیت شان . اما الان تمام این ترس و واهمه های ان دوران را به جان می خرم چون در عوض تمام این سختی ها خدا به من دو دختر زیبا و دوست داشتنی داد که خیلی دوستشان دارم و می پرستمشان و از این بابت شکر گزارم .همه ی وجود من پر از عشق به همسرم و دخترانم شده حس می کنم تمام وجودم برای این سه عزیز است و دیگر از من و خودم چیزی نمانده...
نویسنده :
مامان شیوا و آوا
17:05